درسی

  • ۰
  • ۰

خاطره

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روایت یک خاطره 

تو زندگی هیچ چیز قابل پیش بینی نیست این را در نگاهی که به گذشته انداختم متوجه شدم. دریافتم که روزهایی داشتم که برایم خیلی سخت و طاقت فرسا بود اما به پایان رسید. فکر میکردم روزهای که پر از شادی داشتم دیگر تکرار نشود، اما خاطراتی شیرین تر از آن برایم در ذهنم ثبت شد.

قبل از اینکه وارد خوابگاه بشوم براساس شنیده های دوستانم خیلی ذوق داشتم که برم خوابگاه و با دوستای جدید آشنا بشم موقعی که آنها از زندگی خوابگاهی و دانشگاه تعریف می‌کردند شور و اشتیاقم بیشتر میشد فکر میکردم دوران جذاب و هیجان انگیزی به دنبال دارد و اصلا به فکر زندگی سخت و این جور چیزا نبودم، همش دور و اطرافیانم میگفتن دانشگاه که کسی درس نمیخونه بعد که خودم وارد خوابگاه و دانشگاه شدم تازه متوجه شدم که تحصیل در یک شهر غریب از یک طرف دلتنگی و دوری از خانواده هم خیلی آسون نیست و بعد از ی ماه موندن تو خوابگاه دیگه کم کم عادت کرده بودم و به خودم دلداری میدادم ک زود تموم میشه و هر چیزی سختی های خودش رو داره 

اولش دلتنگی بیشتر بود ولی کم‌کم به شرایط خوابگاهی عادت کردم و وقتی میخواستم برم خونمون برای بچه ها هم دلتنگ میشدم کم کم جوری شدیم ک انگاری با هم خواهریم الان به این فکر میکنم ک این دو سال و خوردی که باید بیام دانشگاه اگه تموم بشه خیلی ناراحت میشم بعد حسرت روزایی ک با هم بودیم رو میخورم امید دارم ک بتونم از مابقی روزها، ماه هاو سال های باقی مونده رو خیلی خوب و مفید بگذرونم و تجربه های جدیدی کسب کنم.

 

  • Nasimeh raisi